نشستهام کنار شومینه. صدای چک چک سوختن چوبها میآید و خاطرات گذشته. عمیق نفس میکشم. عطر آتش و هیزمهای جانسوخته میآید، عطر نمناک پنجرههای باران خورده، عطر کلبهٔ گرمی که سرشار است از خاطرات گذشته و انتظار آمدنت. دراز میکشم، توی خودم مچاله میشوم، توی خودم میمیرم. چندروز شده؟ نه، چندروز نه! چندماه شده؟ نُهماه! نُهماه است که ندیدمت، نُهماه است که چشمهایم بهدنبال عقربههای ساعت دویده، نُهماه است که تار و پود پیرهنم دلتنگیست. و حالا که موعد دیدار رسیده، وا رفتهام. دلتنگی دارد از چشمهایم میریزد بیرون. این چه قراریست که هرسال، قرار مرا بیقرار میکند؟ این چه موعد دیداریست که هر ثانیهاش به درازای یکقرن است؟ پس کجایی؟ دارم توی خودم میمیرم بیتو.
امسال باید تندتر قدم برداری، باید شتاب کنی. امسال من از همیشه تنهاترم، و غمگینتر، و منتظرتر. باید شتاب کنی، باید در آغوش بگیریام آنقدر محکم که نفس کم بیاورم و مشت بکوبم به سینهٔ ستبرت که خفه شدم» و تو قاه قاه بخندی، که زندان مرا تنگتر کنی. آه! من خستهام مرد، و دلتنگ، و آشفته. باید آغوش بارانیات را، باید زلفهای پریشان حناییات را، باید لبخند نارنجیات را، باید چشمان قهوهایات را، باید عطر نمناک و تلخ تنت را، به من بازگردانی. در دنیای به این بزرگی، فقط یک تویی که مال منی، که برای منی، که قرار منی. در این دنیای به این بزرگی، فقط تو آرام کردن مرا از بری.
خِش خِش. از جا میپرم و به در نگاه میکنم. چیزی در قلبم میجوشد. خِش خِش. به سوی در میشتابم. خِش خِش. در را باز میکنم. دستت روی کلون درِ باز شده جا میماند. لبخند میپاشی به روی چشمهای خستهٔ نمناکم. آه از این لحظهٔ مقدس وصال، آه از این لحظهٔ مقدس پایان دلتنگی! آغوش وا میکنی. و من میشتابم. غرق میشوم، غرق میشوم، غرق میشوم. پاییز من. تو باز هم سر قولت ماندی و آمدی.
پینوشت اول: عنوان و گوشههایی از متن را وام گرفتهام از این بیت علیرضا بدیع: خش خش. صدای پای خزان است یکنفر/ در را بهروی حضرت پاییز وا کند.
پینوشت دوم: تمرکز ندارم، سرما خوردهام و این قرص و شربتها منگم کرده. شاید این پست بیشتر به هذیانگویی یک بیمار شبیه باشد تا دلنوشتهٔ یکدختر پاییزی.
پینوشت سوم: رامین یکسری خوشگلیجات به وبلاگم اضافه کرده. دیدهاید؟ آن قلب آبییواش گوشهٔ ستونهای وبلاگ را دیدهاید؟ این قلب من است که برای شما میتپد، همانی که خیلی دوستتان دارد. از رامین ممنون و سپاسگزارم بابت این اتفاق زیبا.
پینوشت چهارم: احساس خوشبختی میکنم که اول مهر از راه رسیده و من دانشآموز نیستم و قرار نیست به هیچ مدرسهٔ خرابشدهای بروم. آخجان حقیقتا!
پینوشت پنجم: پاییز برای شما چه شکلی است؟
درباره این سایت