حریری به رنگ آبان



هیچ‌کجای دنیا نمی‌توانی انقلاب را پیدا کنی، هیچ‌کجای دنیا تکرار نمی‌شود این خیابان. درست مثل کتابی که تنها یک نسخه از آن چاپ شده باشد، جلد مخصوص خودش را دارد، عطر مخصوص خودش را دارد، کلمات مخصوص خودش را دارد، تصاویر مخصوص خودش را دارد. همه‌چیزش خاص خودش است؛ خاص انقلاب! هیچ‌کجای دنیا نمی‌توانی آن همه تابلوی سردر پیدا کنی که قطار قطار به‌دنبال هم نشسته باشند و رویشان نوشته شده باشد انتشارات نیلوفر، انتشارات ققنوس، انتشارات امیرکبیر، انتشارات دانشجو و. . هیچ‌کجای دنیا نمی‌توانی در کنار این کتاب‌فروشی‌ها دخترها و پسرهای دانشجو را با این تیپ‌های متفاوت و رنگارنگ ایرانی ببینی؛ با این تیپ‌های هنری زیبا و بامزه که عینک کائوچویی پای ثابت اکثرشان است. هیچ‌کجای دنیا نمی‌توانی این فضا را با مغازه‌هایش، پاساژهایش، دستفروش‌هایش، کتاب‌فروش‌هایش، کافه‌هایش، دکه‌هایش و آدم‌هایش تجربه کنی. هیچ‌کجای دنیا تکرار نمی‌شود این خیابان. انقلاب، کتابی‌ است که قصه‌های تلخ و شیرین بسیاری را در دل خود جای داده و فقط یک نسخه از آن در جهان موجود است؛ یک نسخهٔ ارزنده که قلبش هنوز می‌تپد. 


پی‌نوشت اول: کاش سفر در زمان ممکن بود و می‌توانستم تاریخ این خیابان را با چشم خودم ببینم. آخ که جای من خالی میان خاطرات گذشته و مغازه‌های قدیمی و حال و هوای کهنه‌اش‌ و آدم‌های بزرگی که به خود دیده.

پی‌نوشت دوم: اما گرد و غبار نشسته روی کتاب‌هایش. قیمت‌ها سر به فلک کشیده و آدم‌ها توان خرید کتاب‌های گران‌قیمت را ندارند. و از آن بدتر به علت گرانی‌ کتاب‌ها تجدید چاپ نمی‌شوند!!! همین هفتهٔ پیش بود که در‌به‌در دنبال کتاب منطق‌الطیر بودم و عاقبت ته یک پاساژ پیدایش کردم و تقریبا دوبرابر قیمت اصلی خریدمش! حال دنیای کتاب‌هایمان خوب نیست و این حال زار، انصاف آدم‌ها را هم نشانه رفته. افسوس.

پی‌نوشت سوم: همیشه دلم می‌خواست یک‌ کتاب‌فروشی قدیمی پیدا کنم و بشوم مشتری ثابتش. هنوز کاملا موفق نشدم. یک مغازهٔ کوچک هست که ترم پیش استادم به من معرفی کرده بود. کتاب دست دوم می‌فروشد و حال و هوای جالبی دارد. آقای کتاب‌فروش هم یک آقای تقریبا مسن و موسپید است که چهره‌اش به دایی‌ها و عموهای مهربان شباهت دارد و معمولا عینکش از گردنش آویزان است. شاید این کتاب‌فروشی قدیمی همانی باشد که همیشه دنبالش بودم، نه؟ 

پی‌نوشت چهارم: از همهٔ شماهایی که اینجا را می‌خوانید انتظار دارم هروقت به انقلاب رفتید و انتشارات موجود در عکس پست را دیدید، یاد من بیفتید! :| :))



بی‌ربط‌نوشت: بارها طی کامنت‌های خصوصی از من درخواست شده که دورهمی دخترانه برگزار کنم و حتی بعضی از دوستان پیگیر شدند که پس چی شد؟». عرضم به حضور مبارکتان که هیچی نشد!»، فقط مسئله اینجاست که من نمی‌دانم اگر قرار باشد دورهمی دخترانه تدارک ببینیم چندنفر حضور پیدا می‌کنند تا به فکر محل برگزاری بیفتم و تاریخ تعیین کنم! به‌نظرم بهترین کار این است که اول از شما بپرسم می‌آیید یا نه، و یک پیش‌فرضی از تعدادتان داشته باشم و بعد به مکان و تاریخش فکر کنم. بیایید اعلام حضور کنید ببینم چندنفریم. (نکته: اگر دورهمی داشته باشیم حتما در تهران برگزار می‌شود.)


نشسته‌ام کنار شومینه. صدای چک چک سوختن چوب‌ها می‌آید و خاطرات گذشته. عمیق نفس می‌کشم. عطر آتش و هیزم‌های جان‌سوخته می‌آید، عطر نمناک پنجره‌های باران خورده، عطر کلبهٔ گرمی که سرشار است از خاطرات گذشته و انتظار آمدنت. دراز می‌کشم، توی خودم مچاله می‌شوم، توی خودم می‌میرم. چندروز شده؟ نه، چندروز نه! چندماه شده؟ نُه‌ماه! نُه‌ماه است که ندیدمت، نُه‌ماه است که چشم‌هایم به‌دنبال عقربه‌های ساعت دویده‌، نُه‌ماه است که تار و پود پیرهنم دلتنگیست. و حالا که موعد دیدار رسیده، وا رفته‌ام. دلتنگی دارد از چشم‌هایم می‌ریزد بیرون. این چه قراریست که هرسال، قرار مرا بی‌قرار می‌کند؟ این چه موعد دیداریست که هر ثانیه‌اش به درازای یک‌قرن است؟ پس کجایی؟ دارم توی خودم می‌میرم بی‌تو. 

امسال باید تند‌تر قدم برداری، باید شتاب کنی. امسال من از همیشه تنهاترم، و غمگین‌تر، و منتظرتر. باید شتاب کنی، باید در آغوش بگیری‌ام آنقدر محکم که نفس کم‌ بیاورم و مشت بکوبم به سینهٔ ستبرت که خفه شدم» و تو قاه قاه بخندی، که زندان مرا تنگ‌تر کنی. آه! من خسته‌ام مرد، و دلتنگ، و آشفته. باید آغوش بارانی‌ات را، باید زلف‌های پریشان حنایی‌ات را، باید لبخند نارنجی‌ات را، باید چشمان قهوه‌ای‌ات را، باید عطر نمناک و تلخ تنت را، به من بازگردانی. در دنیای به این بزرگی، فقط یک تویی که مال منی، که برای منی، که قرار منی. در این دنیای به این بزرگی، فقط تو آرام کردن مرا از بری.

خِش خِش. از جا می‌پرم و به در نگاه می‌کنم. چیزی در قلبم می‌جوشد. خِش خِش. به سوی در می‌شتابم. خِش خِش. در را باز می‌کنم. دستت روی کلون درِ باز شده جا می‌ماند. لبخند می‌پاشی به روی چشم‌های خستهٔ نمناکم. آه از این لحظهٔ مقدس وصال، آه از این لحظهٔ مقدس پایان دلتنگی! آغوش وا می‌کنی. و من می‌شتابم. غرق می‌شوم، غرق می‌شوم، غرق می‌شوم. پاییز من. تو باز هم سر قولت ماندی و آمدی.


پی‌نوشت اول: عنوان و گوشه‌هایی از متن را وام گرفته‌ام از این بیت علیرضا بدیع: خش خش. صدای پای خزان است یک‌نفر/ در را به‌روی حضرت پاییز وا کند.

پی‌نوشت‌ دوم: تمرکز ندارم، سرما خورده‌ام و این قرص و شربت‌ها منگم کرده. شاید این پست بیشتر به هذیان‌گویی یک بیمار شبیه باشد تا دل‌نوشتهٔ یک‌دختر پاییزی.

پی‌نوشت سوم: رامین یک‌سری خوشگلی‌جات به وبلاگم اضافه کرده. دیده‌اید؟ آن قلب آبی‌یواش گوشهٔ ستون‌های وبلاگ را دیده‌اید؟ این قلب من است که برای شما می‌تپد، همانی که خیلی دوستتان دارد. از رامین ممنون و سپاس‌گزارم بابت این اتفاق زیبا.

پی‌نوشت چهارم: احساس خوشبختی می‌کنم که اول مهر از راه رسیده و من دانش‌آموز نیستم و قرار نیست به هیچ‌ مدرسهٔ خراب‌شده‌ای بروم. آخ‌جان حقیقتا! 

پی‌نوشت پنجم: پاییز برای شما چه شکلی است؟ 


تو سرم طبل و سنج می‌کوبن

یک‌نفر داد می‌زنه انگار

یک زن از غمِ مردنِ بچه‌اش

پشت هم زار می‌زنه، هی زار

ازدحام صداست تو سرِ من

گرچه لب‌هام قفل و خاموشه

دارم اینجا پر از جنون می‌شم

بی‌صدا، تو اتاقم، این گوشه

درد می‌ریزه از شقیقۀ من

تو یقه‌ام پر شده از این حرفا

دکمه رو وا کنم زمین غرقه

تو همین واژه‌ها، همین دردا

آدما حالمو نمی‌فهمن

حرف من واسه گوش اونا نیس

دکمه رو وا نمی‌کنم، نه! نه!

جای ماهی، تو آسمونا نیس

بهتره غرق شم تو تنهایی

جز خودم هیچ‌کس نمونه برام

تو سرم طبل و سنج می‌کوبن

آدما چی می‌فهمن از دردام؟


پی‌نوشت اول: قدیم‌ترها جسارت نوشتن داشتم. می‌نوشتم بدون ترس از نقدشدن حتی اگر ناشی و تازه کار بودم. مدتی است که آن جسارت از من گریخته. باید دوباره به خانه بیاورم او را. به همین خاطر دومین تجربۀ ترانه نویسی‌ام را با شما شریک می‌شوم هرچند بیشتر از ترانه بودن دل‌گویه است. اصلا من هنوز درست و حسابی نمی‌دانم ترانه چیست و حتی چطور باید زبان گفتاری‌اش را روی کاغذ آورد! :))


پیش‌نوشت: وقتی شروع کردم به نوشتن پست‌های دانش‌آموزی که دانشجو شد» با خودم قرار گذاشتم پست‌ها را تندتند منتشر کنم و این سریال خیلی زود جمع شود، اما متاسفانه این کار را نکردم و حالا بعد از مدت زیادی آمده‌ام که قسمت هفتم را بنویسم. در قسمت اول از حال و هوای قبل از کنکور گفتم، در قسمت دوم از کنکور و تابستان پیش از دانشجوشدن، در قسمت سوم از روز ثبت نام، در قسمت چهارم از شرایط خوابگاه و برگشت به خانه، در قسمت پنجم از لحظهٔ جدایی از خانواده و حال و هوای روزهای اول خوابگاهی شدن، در قسمت ششم خارج از برنامه درمورد وسایل مورد نیاز خوابگاه نوشتم و حالا در قسمت هفتم می‌خواهم برایتان از روزهای اول دانشگاه و محیط دانشگاه بنویسم.


ادامه مطلب

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

خرید پیج اینستاگرام کایوتی ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد یادگیری آلمانی با فیلم وسریال LandscapeGarden server11 وبلاگی برای همه فروشگاه برتر آموزش هتلداری و جهانگردی رنگین سپهر یادگیری زبان انگلیسی با مانامو